اینارو اینجا می‌نویسم که یادم بمونه چند روزی قبل از عقدم، خیلی شبیه جنازه ها شده بودم، شبا شاید فقط چهار ساعت میخوابیدم و با دل آشوبه ی معده از خواب بیدار میشدم ! صبح خسته از خونه بیرون میرفتم و دوباره شب جنازه م بر میگشت خونه! خودم تو اتاقم گم میشدم از بس که شلوغ بود! 

رنگم پریده بود، چشمام به گود نشسته بود با این حال یه روسری آبی روشن سر میکردم که بیشتر رنگ و روم رو پریده میکرد! ولی با این حال دلم میخواست آبی سر کنم! انگار آبی یه دلگرمی بود برام، یه نشونه، یه صدایی که میگفت قراره بیفتی رو غلطک بندگی خدا یکم دیگه این خریدا و این چیزا رو تحمل کنی تمومه قراره روحت قشنگ تر بشه بعدش :) قراره به آرامش برسه بال باز کنه از این حرفا!

روزای جالب و قشنگیه واقعا حیف که وقت نمیکنم ریز ریز بنویسمشون ولی خیلی تکرار نشدنی باشن فک کنم :) حرف زیاده فعلا دعامون کنید لطفا!


پ.ن: با تشکر از کتونی NB آبی که در تمام مسیر و ساعات طولانی بدون آخ گفتن من رو همراهی میکنن و پا رو هم نمیزنن :) منم راه میرم و  مرگ میفرستم بر سران کشور تولید کننده ش همینقدر قدردان :)


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها